کاش شخصیت پیرمردی افغان بودم در یکی از کتاب های خالد حسینی که روی گاری دستی نقاشی شده ام در کنار خیابان های کابل باقالی و نخود شور میفروختم،از جنگ با روس ها جان سالم به در برده باشم با چهل چروک بر صورت از سختی روزگار،از دست طالبان گریخته باشم رنج مهاجرت و دوری از وطن کشیده باشم با چهل چروک افزون بر چروک های قبلی،از جنگ های داخلی،از دست آمریکایی ها،از وبا،از قحطی و این اواخر داعش جان سالم به در برده باشم و با هزار غم و فقدان یاران از دست رفته حالا اخر عمری ابراهیموار خدا بهم دختری چشم ابرو مشکی داده بود تا میگذاشتمش روی گاری و تو کوچه ها میچرخیدم و برایش میخواندم "گـــرفتار توام مــــویتــه قـربــان.چشم سیه داری قربانت شوم من" برایم ناز میکرد،چشم های کشیده داشت، یادآور مادرم بود، دامن سبز چمنی گل سرخی و لباس آبی فیروزه ای تنش میکردم، تلافی تمام رنج های سالیان جنگ و آوارهگی یک لیلی میداشتم
کاش پیرمردی افغان بودم رنج کشیده از عالم و آدم، اما اخر عمری حس میکردم خوشبخت ترین آدم روی زمین چون ارزشمندترین فرد رو کنارم دارم، ما چی میشیم؟ما اخر عمر کجای این دنیا؟با کدوم آرزوهای فرو خورده دلتنگ چه آدمایی چه خونه ها و کوچه هایی میمیریم؟ ما با عمر بی حاصلمون قراره کجای این دنیا تو حسرت دو چشم نگران بخوابیم؟
هزار سال میان جنگل ستاره ها پی تو گشته ام
های ,جنگ ,چروک ,چشم ,کشیده ,رنج ,با چهل ,برده باشم ,چهل چروک ,روی گاری ,کجای این
درباره این سایت